مهدی باکری و نگاهی زیبا به جنگ
حالا دیگر همه مهدی باکری را می شناسند؛ فقط هم آذری ها نه، همه ایران. اخلاق و رفتار شهردار ارومیه بود که جای پای او را در دل ها باز کرد، نه بخش نامه ها و تبلیغات و شعارها، آن هم برای کسی که حتی یک فیلم هم درباره اش نساخته اند. جوانی که خیلی زود بار عائله یک شهر را به دوش گرفت و شد بابای پیرزنی که سقف خانه اش ریخته یا پیرمردی که رفتگر شهرداری بود و باورش نمی شد پسر جوانی که همراه او شب ها خیابان را جارو می کند، همان شهردار شهر است. کمی بعد مهدی باکری شد بابای لشگری که سپر بلای ملت شده بودند.
به پاس سالروز شهادت شهیدی که پیکرش را موج های خلیج فارس در بر گرفتند و بردند. به یادش بخوانیم و فاتحه ای نثارش کنیم:
مهدی باکری متولد میاندوآب است. متولد سال ۳۳.
قبل از انقلاب پایه ثابت تظاهرات ها بود، تظاهرات های ۱۵ خرداد ۵۴ و ۵۵ کار او و دوستانش بود. همان موقع بود که ساواک شناسایی اش کرد و برای بازجویی هم بردنش اما چون مدرکی نداشت آزادش کردند.
دیپلم که گرفت بعد رفت دانشگاه تا مهندس مکانیک شود.
انقلاب که شد رفت در سپاه ارومیه، مدتی هم دادستان دادگاه انقلاب ارومیه شد. بعد هم که شد شهردار ارومیه؛ همان شهردار معروف که هنوز خیلی ها دنبال شبیه شدن به او هستند.
جنگ که شروع شد تازه ازدواج کرده بود ولی راه افتاد و رفت جبهه. آذری های خط جمع شدند و لشگر عاشورا راه افتاد. اخلاق مهدی بچه ها را این جور جمع کرده بود.
در عملیات فتح المبین مجروح شد اما همین که جانی گرفت برگشت خط و بازهم عملیات بود و یک لشگر که چشم به او داشتند؛ بیت المقدس، رمضان، مسلم بن عقیل، والفجر مقدماتی، والفجر یک تا چهار و خیبر. بعد از آزادی خرمشهر باز مجروح شد.
قبل از بدر رفت پیش امام. به امام گفت دعا کنید شهید شوم. یک سال بعد از پر کشیدن برادرش حمید، ۲۵ اسفند ۶۳ بود که او هم رفت و مثل حمید پیکر او هم برنگشت. گفت: ایشان آقای باکریاند.
گفتم: کدام باکری
گفت: مهدی
گفتم: کجا بودند قبلاً ؟
گفت: ارومیه
یادم آمد او همان باکرییست که در ارومیه حرف پشت سرش زیاد بود و ازش گزارشها به من رسانده بودند. همان موقع هم در ذهنم به عنوان یک آدم فعال روی او حساب میکردم. تا این که سال شصت شد و من شدم فرمانده سپاه.
یکی از کارهای اصلیام این شد که دنبال افراد لایقی بگردم و به آنها حکم بدهم بروند فرمانده تیپ بشوند. آن روزها سپاه اصلاً لشکر و تیپ نداشت. دو سه گردان یا محور داشتیم که عملیات ثامنالائمه را با آنها انجام داده بودیم. لذا از همان روز مهدی را زیر نظر گرفتم. مهدی در همین عملیات شد معاون احمد کاظمی و ما یکی از حساسترین جبههها را سپردیم به تیمآنها، تیم احمد و مهدی. که سربلند هم بیرون آمدند.
بعد از آن بود که به او حکم تشکیل تیپ عاشورا را دادم. قبول نمیکرد. حتی دلیلهای منطقی میآورد میگفت میخواهد کنار نیروها باشد، نه بالای سرشان، که بعد خدای نکرده غرور بگیردش و به نظر من حق داشت. چون با تمام وجودش کار کردن را تجربه کرده بود. از قبل از انقلاب و در زمان انقلاب و در زمان مقابله با ضد انقلاب در کردستان و در شهرها و حالا هم جنگ و به خصوص در زمان شهردار بودنش در ارومیه و به خصوص در ۸، ۹ ماه اول جنگ، که
مهدی در عملیات بیتالمقدس بود که به عنوان فرمانده تیپ آمد در صحنه و مجروح شد و در عملیات رمضان هم، با وجود جراحتش بیمارستان را رها کرد آمد وارد صحنه عملیات شد.
یادم هست بچهها گزارش میدادند که مهدی از فشار درد گاهی خم میشد تا دردش تسکین پیدا کند. میگفتند با همان حالت خمیده از پشت بیسیم داد میزده و فرمانده گردانهاش را صدا میزده میگفته چه کار کنند یا از کجا بروند. خیلیها بودند که اگر چنین زخمی برمیداشتند یک لحظه هم حاضر نبودند در عملیات شرکت کنند. میرفتند یکی دو سال در ایران یا اروپا بستری میشدند و استراحت میکردند تا این ترکش را از جسم نازنینشان بیرون بیاورند اما برای مهدی جسم و جان معنی نداشت.
معروف بود در جبهههای جنگ که وقتی به نیروها فشار میآمد یک عده بروند به فرماندهها بگویند بروید گزارش بدهید و امکانات بگیرید. تکیه کلام آنها این بود که ما فقط گزارشمان را به خدا میدهیم، نه به کسی دیگر.
مهدی یکی دوبار دیگر هم خودش را نشان داد که یکیش به عدمالفتح معروف شد. یعنی عملیات خیبر. این عملیات خیلی مهم و حساس بود. چرا که نقطه عطفی بود در جنگهای ما. چون ما از نوع جنگهای زمینی می رفتیم طرف جنگهای آبی خاکی. لذا فراهم کردن مقدمات این عملیات خیلی مهم بود هم از نظر آموزش غواصی و قایقرانی، هم از نظر روحی. نیروها باید مسافتی را حدود سی کیلومتر در آب پیش میرفتند و بعد تازه میرسیدند به عراقیها. خیز خیلی بلندی بود. اولین باری بود که اینکار صورت میگرفت. هم حرکت در آب، هم جنگ در آب برای همهمان جدید و عجیب بود.
قلب عملیات خیبر را سپردیم به حمید. پل صویب خط مقدم بود. یعنی مقدمترین لبهی جلویی نبرد با عراقیها. دیگر جلوتر از آن نیرو نداشتیم. فاصله آنجا تا قرارگاه زیاد بود. به خاطر اینکه نیروهامان از آب عبور کرده بودند رفته بودند توی منطقه صویب و عُزیر، که منطقه شمالی آنجا بود. آن کسی را که میفرستادند جلو معمولاً به عنوان جانشین لشکر میفرستادند تا از نزدیک بالای سر نیروها باشد.
مکالمههای آنها با هم خیلی واضح و روشن بود. من نمیتوانستم حرفهای مهدی را با حمید بشنوم. اما حرفهای مهدی با خودم و با قرارگاه بالا ترش در دسترس بود. از حرفهای مهدی با خط جلو میفهمیدم که عراقیها از سه طرف آمدهاند حمید را محاصره کردهاند. منطقه عُزیر هم شکسته بود و خودیها عقب نشینی کرده بودند. عقبه نیروهای حمید کور شد.
تلاش زیادی کردیم مهدی و حمید را تقویت کنیم. نشد. هلیکوپترها نتوانستند نیرو ببرند، یا این که بروند تمامشان را برگردانند. اینطوری شد که آنجا تعدادی از نیروها زخمی و شهید شدند و جنازههاشان ماند و ما نتوانستیم بیاوریمشان. حمید یکی از آنها بود.
من اصلاً از لحن مهدی نتوانستم شرایط سخت حمید را بفهمم. اضطراب مهدی فقط برای حمید نبود، برای همه بود، که یا سریع بیایند عقب، یا به طریقی به آنها کمک شود. لحنش با شرایط مشابه عملیاتهای دیگرش فرقی نداشت. شاید به همین دلیل بود که من بعدها متوجه شدم حمید آنجا بوده. مهدی خیلی طبیعی، مثل مواقع دیگرش و مثل یک فرمانده لشکر، تمام سعیاش را میکرد بچههاش را از محاصره بیرون بیاورد.
بعد از خیبر تمام فرماندهان توی جزیره شمالی دور هم جمع شدیم و شروع کردیم به زیارت عاشورا خواندن. بیخبر از ما یکی رفت با بیت امام تماس گرفت که بچهها از این عدمالفتح ناراحتد. نشستهاند دارند عزاداری میکنند.
همان لحظه آقای رسول زاده آمد گفت احمد آقا شما را میخواهد.
از جلسه آمدم با احمدآقا صحبت کردم. گفت: چیه؟ چرا نشستهاید دارید گریه میکنید؟
گفتم: مسألهی خاصی نیست. بچهها دارند زیارت عاشورا میخوانند.
گفت: صبر کن امام میخواهد یک چیزی بگوید!
چند دقیقه بعد تماس گرفت گفت: امام گفته این جملهها را بخوانید برای بچهها.
جملهها این بود شما پیروز هستید. به هیچ وجه نگران این عدمالفتحها نباشید و خودتان را برای عملیات بعدی آماده کنید.
آمدم تمام این حرفها را برای بچهها گفتم. وضع جلسه به کلی عوض شد. انگار یک انرژی فوقالعاده پیدا کرده بودند. روحیهشان با یک دقیقه پیش زمین تا آسمان فرق کرده بود. اولین کسی که صحبت کرد، مهدی بود. رفت بلندگو را به دست گرفت و شروع کرد به حرف زدن.
گفت: برادرها ، مگر غیر از اینست که ما به تکلیف میجنگیم؟ مگر غیر از این است که پیغمبر خدا عزیزترین عزیزانش را در همین جنگ از دست داد و خم به ابرو نیاورد؟ خیلی با ظرافت، بدون این که بگوید من برادرم را از دست دادهام، میخواست بگوید نباید نگران باشیم.
گفت: حالا که امام اینطور فرموده، ما باید خودمان را برای عملیات بعدی آماده کنیم.
حرفهای مهدی شور و حال خاصی به جمعمان داد.
هنوز چند ساعت از عملیات خیبر نگذشته بود که خودمان را آماده کردیم برای عملیات بدر، که به یک معنا تکرار خیبر بود. با این فرق که ما تلاش زیادی کردیم کاستیهای خیبر را برطرف کنیم. مهدی یکی از کسانی بود که با دادن طرحها و نظرهای جدید خیلی گل کرد. مثلاً یکی از مشکلات ما حمله غواصها به خط عراقیها بود.
غواصها باید از نیها میآمدند بیرون و یک مسافت دو سه کیلومتری را در مسیری بدون نی و زیر نور ستارهها تا سیل بند عراقیها شنا میکردند. نور ستارهها طوری آب را روشن میکرد که غواصها پیدا بودند. با نزدیک شدن به سیل بند عمق آب هم کم میشد و غواصها نمیتوانستند زیر آب بروند. از گردن به بالا میماندند بیرون آب میشدند سیبل ثابت تیربارهای عراقی.
جلسهای گذاشتیم که ما با این مشکل چی کار باید بکنیم؟
مهدی گفت: غواصها باید نوعی از لباسها را بپوشند که نور را منعکس نکند.
اول یک لباس را نشان داد و بعد لباسی دیگر که اگر نور به آن میخورد منعکس میشد. گفت: نه از اینها که نور منعکس میکند.
تعجب کردم، فکر کردم حتماً مهدی خودش رفته لباس را پوشیده که توانسته اشکالش را پیدا کند.
گفت: بعضی از این کفشکهای غواصی آج ندارند. باعث میشوند غواص لیز بخورد. سروصداشان هم غواصها را لو میدهد. اینها باید حتماً آج داشته باشند.
ما به این جزییات اصلاً توجه نکرده بودیم.
یکی دیگر از طرحهای مهدی آماده کردن قایقها بود. که مهدی خیلی به آببندی و در آب کار کردشان حساس بود و همینطور به رفع کردن عیب موتورهاشان.
یک روز مهدی میبیند کسی به قایقش گاز میدهد. میرود به او میگوید این کار را نکند و او گوش نمیدهد. مهدی یک سنگ برمیدارد دنبالش میکند. میگوید مرد حسابی! مگر نمیگویم آهسته برو؟ این قایق مال بیتالمالست، مال جنگست، مال عملیاتست، نه برای تفریح من و تو.
طرح دیگر مهدی در بدر، آنطور که یادم میآید، رفع مشکلات خطشکنی بود. ما معمولاً در عملیاتها کارهامان را مرحله به مرحله پیگیری میکردیم. میآمدیم جلسه میگذاشتیم و مشکلات آن مرحله را حل و فصل میکردیم و یک قدم میرفتیم جلوتر.
آخرین مرحله طراحی عملیاتی نحوه شکستن خط مقدم بود. مسأله غواصها حل شده بود. همه چیز آماده بود، به جز شکستن خط، که هنوز در پرده ابهام بود.
در آن جلسه در جمع فرمانده لشکرها مطرح کردم طرحش با شما، که چطور خط جزیره جنوبی شکسته شود! عراق از خیبر تا بدر فرصت زیادی داشت تا آنجا را پر از سیم خاردار و مین و موانع دیگر کند.
مهدی گفت: بیاییم برای هر گردان یک کانال بزنیم و تا آنجا که امکان دارد خودمان را از داخل کانالها نزدیک کنیم به عراقیها.
سؤال کردند: چطوری تا زیر پای دشمن کانال بزنیم؟ میفهمد میآید مانع میشود.
مهدی گفت: از آنجا به بعد یک سری تیمهای هجومیآماده میکنیم، در حد ده پانزده نفر، که آن فاصله را با سرعت بدوند بروند خودشان را برسانند به عراقیها.
گفتند آنجا خب تیربار هست، خمپاره شصت هست، آتش هست. نمیشود که.
مهدی گفت: هر چی بترسیم از این تیربار و خمپاره و آتش بیشتر شهید میدهیم. تنها راهش همین است که گفتم. که سریع بروند همین تیربارها و همین خط را بگیرند وگرنه بازهم تلفاتمان بیشتر میشود.
بحث شد، در نهایت همه به این نتیجه رسیدند که حرف مهدی درستست. عملی هم که هست. این طرح را فقط کسی میتوانست بدهد که خودش جرأت تا آنجا رفتن و دویدن و به خط دشمن رسیدن را داشته باشد که مهدی خودش داشت.
علیالخصوص در بدر و کنار دجله و در همان محلی که به کیسه ایی معروف شد و فقط از یک راه باریک میشد رفت آنجا. آنجا هم مثل قلب خیبر بود که اگر از دست میرفت تمام جبهه سقوط میکرد.
مهدی چون حساسیت آن منطقه را میدانست رفت آنجا مقاومت کرد. من تلاشی را که او در بدر و در کیسه ایی کرد در هیچ یک از فرماندهان جنگ ندیده بودم. شرایط مهدی خیلی عجیب و پیچیده بود.
پشت سرش یک پل ده پانزده کیلومتری بود بین جزیره شمالی تا آنجا، که با یک بمباران از کار افتاد. از محل پل تا آن کیسه ایی هم حدود پنج شش کیلومتر راه بود. خود کیسه ایی که اصلاً وضع مناسبی نداشت. مهدی خودش با همان پنج شش نفری که آنجا بودند تا آخرین لحظه مقاومت کرد.
من خسته شده بودم. کمی قبل از این که سختیها بیشتر شود رفتم به آقا رحیم و آقای رشید گفتم شما مواظب بیسیمها باشید تا من ده دقیقه استراحت کنم برگردم.
تأکید هم کردم که زود بیدارم کنند. ربع ساعت خوابیدم که آمدند بیدارم کردند. به قیافهها نگاه کردم دیدم فرق کردهاند. گفتم چی شده؟
همهشان از علاقه من به مهدی خبر داشتند. نگفتند چی شده. نگران مهدی شدم، به خاطر حساس بودن کیسه ایی. با احمد کاظمی تماس گرفتم گفتم موقعیت؟
گفت: دیگر داریم میآییم عقب. منتها روی پل ازدحامست. وضع ناجوری پیش آمده. میترسم عراق بیاید پل را بزند و هر هفت هشت هزار نفرمان بمانیم این طرف اسیر شویم.
آن پل دوازده کیلومتری داستان عجیبی برای خودش داشت. در آن عقب نشینی توانست سه برابر تُناژ استانداردش نیرو و ماشین را تحمل کند و نشکند.
به احمد گفتم «مهدی کجاست ؟ حالش چطورست؟»
گفت: مهدی هم هست. پیش منست. مسأله ندارد.
دیدم احمد حرف زدنش عادی نیست. رفتم توی فکر که نکند مهدی شهید شده. به آقا رحیم یا آقای رشید گمانم که فکرم را گفتم. گفتم احساس میکنم باید برای مهدی اتفاقی افتاده باشد و شما هم میدانید.
گفتند نه. احتمالاً باید زخمی شده باشد و بچهها دارند مداواش میکنند.
گفتم، تماس بگیرید بگویید من میخواهم با مهدی حرف بزنم!
طول کشید، دیدم رغبتی نشان نمیدهند. خودم رفتم با احمد تماس گرفتم گفتم، احمد! چرا حقیقت را به من نمیگویی؟ چرا نمیگویی مهدی شهید شده؟
احمد نتوانست خودش را نگه دارد من هم نتوانستم سرپا بایستم، پاهام، همان طور بیسیم به دست، شل شدند. زانو زدم. ساعتها گریه کردم.
بچهها آمدند دورم جمع شدند و توصیه کردند خودم را کنترل کنم.
گفتند چرا این قدر گریه میکنی؟
یادم به حرف زدنهامان میافتاد، یا درد دل کردنهامان، یا خندههای خودمانیمان.
یادم به مرخصی نرفتنهاش میافتاد و این که به او گفتم برود خانه سر بزند و او گفت پیش بچههاش راحتترست. این که هیچ وقت از زندگی خودش به من نگفت. این که هیچی برای خودش از من نخواست. نه ماشین، نه خانه، نه وام، نه مقام، نه هیچ چیز دیگری که دیگران برایش سر و دست میشکستند و این که خودش را رفت رساند به دریا. از دجله به اروند و از اروند به خلیج فارس.
فهمیدم نمیخواسته در خاک دفن شود. فهمیدم میخواسته برود به ابدیتی برسد که خیلی از عرفا حسرتش را دارند. برای همین چیزهاست که معتقدم مهدی گمنامترین شهید این جنگست.
بارها شده که شبها برای مهدی و بچههای دیگر گریه کردهام. نمیتوانم فراموششان کنم. سال ها گذشته، ولی تعلق خاطری که به آنها دارم، خیلی بیشتر از تعلق خاطری است که به بچههایم دارم. علاقه من به مهدی، حمید. تعلق من به بروجردی، باقری، خرازی، زینالدین قابل مقایسه با تعلقم به خانوادهام نیست.
در یک جمله بگویم که «مهدی روح من است و این روح از کالبد من جدا نمیشود.»